دوستان

آدم هارا از قدمت دوستانشان بشناس نه از تعداد دوستانش

دوستان

آدم هارا از قدمت دوستانشان بشناس نه از تعداد دوستانش

دوستی یعنی........



با دوستت حرف بزنی و

از ته دلت بخندی..........!

آخرین نظرات
  • ۴ آذر ۹۵، ۲۲:۴۹ - Behnam
    😐
  • ۱ آذر ۹۵، ۱۵:۵۲ - ...Armin ...
    عالی

۲۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

این اشتباه من بود که کارهای تو رو با یه "ش" اضافه خوندم 

.

.

تو به قلبم "عق" زدی و من اونو " ع ش ق" میدیدم 

.

.

تو برای دلم "ور" زدی و من اونو "ش و ر" زدن دلت دیدم 

.

.

تو اراجیف رو "عر " میزدی و من همه اونها رو "ش ع ر" میدیدم 

.

.

تو ارزش یه " آه " رو هم نداشتی اما من تو رو "ش ا ه " میدیدم 

.

.

.

......................


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۵
....همتا.. ..

خب خب  خبببببب  این پستو واسه تولد آجیم عارفه گذاشتم


  در باغ جهان ، دلم گلی می جوید

امروز گل سپیده ات می روید

امروز دلم دل ای دل ای میخواند

چون میلاد تو را خدا مبارک گوید . . .

تولدت مبارک عارفه 


seag ill chou ka han ni da


 happy birh day to you


تولدت مباااااااااااااااارک  خخخ




  اینم کیک  خخخخخ



اینم کادوت فردا میارم خونتون بازش کن 


خخخخخخخ 


تولدتتتتتتت مبارک عزیزم 

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۳
....همتا.. ..

بیشعـــــورتریـــــن موجـــــود دنیـــــا دل منـــــه!!!

 

 

روزی هـــــزارتا دلیـــــل و منطـــــق میـــــارم بـــــراش آروم میشـــــه

 

 

امـــــــــــــــا

 

 

بـــــازم دم دمـــــای شـــــب کـــــه میشـــــه میپـــــرســـــه!!!!

 

 

چـــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟؟

 

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۲۷
....همتا.. ..
از دل نوشته هایم ساده نگذر
 
به یاد داشته باش
 
این « دل نــوشــته » ها را
 
یک « دل » نوشته ...!
 
شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون

 

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۳
....همتا.. ..

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﺪﺗﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺟﻮﮐﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍﯾﺞ ﺷﺪﻩ


ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻥ ﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﯽ


ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺍﻟﮑﯽ ﻣﺜﻼ ﻓﻼﻥ … ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﺯﺷﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﺳﺖ


ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽ


ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ.….

.

.

.

.

ﺍﻟﮑﯽ ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﯿﻤﻪ


خخخخخخخخخخ

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۳
....همتا.. ..

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۷
....همتا.. ..

این داستانو یکی تعریف کرده و قسم خورده که واقعیه...
دوستم تعریف می*کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!


این*طوری تعریف می*کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.


وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می*بینم، نه از موتور ماشین سر در می*ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.


با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی*صدا بغل دستم وایساد. من هم بی*معطلی پریدم توش.


این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!


خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می*اومدم که ماشین یهو همون طور بی*صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می*رفت طرف دره.

تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.


نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می*رفت، یه دست می*اومد و فرمون رو می پیچوند.


از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند می*دویدم که هوا کم آورده بودم.


دویدم به سمت آبادی که نور ازش می*اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.:
Laaaugh

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۲
....همتا.. ..

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۵
....همتا.. ..

عکس های جالب و دیدنی روز (79 عکس)

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۳
....همتا.. ..

روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!


..............................................................................................


مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.

حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که مادرت این قندان را برداشته باشد؟
خب من شک دارم ، ما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد.
او در ایمیل خود چنین نوشت : “مادر عزیزم ، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده است با عشق مسعود”

روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد:
پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما واقعیت این است که اگر او در رختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق مامان.



مطالب داغ

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۳
....همتا.. ..